گرفتم.خوشبختانه بايد به قسمت ويژه مي رفت و در قسمت كاري من نبود،نمي دونم با اون حالم با بقيه مسافران چگونه برخورد كردم. بعد از پذيرايي مسافران با شكلات و بررسي كمدبندهاي ايمني و حركت هواپيما،روي صندلي مخصوص نشستم،تازه وقت كردم به او و حضورش در اين پرواز فكر كنم.با اين كه در ماي بيش از هشتاد ساعت پرواز داشتم اما هميشه زمان اوج گرفتن هواپيما احساس خاصي بهم دست مي داد،يه حس لذت بخش اما اين اولين بار بود كه آن حس به سراغم نيامد. *** داشتم ظروف و زباله هاي غذا را جمع مي كردم كه مرجان به سراغم اومد،گفتم: -تو اينجا چيكار مي كني؟ -طنين يكي از مسافرهاي قسمت من مي خواد تو رو ببينه. -مشكلي پيش اومده خانم كاشفي. با اومدن سرمهماندار،خودمان رو جمع كرديم و كمي شق و رق ايستاديم.مرجان در جواب نگاه پرسش گرش گفت: -آقاي علي پور،يكي از مسافراي قسمت ويژه مي خوان خانم نيازي رو ببينن. -نمي دونستم خانم نيازي شخصيت مهمي هيتن. -آقاي علي پور،از آشنايان هستن. آقاي علي پور نگاه شماتت باري به ما دو نفر انداخت و براي بازرسي دستشويي ها رفت تا مسافري سيگار نكشد. -چرا ايستادي علي پور رو نگاه مي كني،برو زود برگرد. -اينها رو جمع كنم مي رم. -تو برو،من جمع مي كنم. -كجا نشسته؟ -A5 . چه راحت روي صندلي لم داده بود و داشت مطالعه مي كرد و همين اعتماد به نفس زيادش برام عذاب آور بود. -بفرماييد،آقاي معيني امرتون. -سلام خانم. -سلام...منتظرم بفرماييد. -قبلا از نحوه برخورد مهماندارهاي هواپيما خيلي تعريف مي كردن. -من كارم رو خوب بلدم و گوشم با شماست. وقتي سكوتش طولاني شد با اينكه تا اون لحظه از نگاه كردن به او پرهيز مي كردم نگاهش كردم،وقتي نگاهمان تلاقي كرد گفت:قبلا خو و طبع آرومي داشتي. -آقاي معيني،من براي اين فراخوان شما توبيخ شدم پس امرتون رو سريع بفرماييد. -حرفهاي من طولانيه. -پس اينجا جاش نيست،اينجا محيط كارمه. -تو كافي شاپ فرودگاه فرانكفورت مي تونيم همديگه رو ببينيم...اگر نمي تونيد،همين جا بايد وقتتون رو بگيرم. كلامش بوي تهديد مي داد،از قدرت اون توي خانواده اش خبر داشتم و بخطر طناز بايد كوتاه ميومدم،با يك نفس عميق كنترل خودم رو بدس گرفتم. -باشه تا شما بارتون رو تحويل بگيريد،من هم كارم رو انجام مي دم و ميام كافي شاپ. -من هستم و يه كيف دستي،باري ندارم. -اما من كار دارم،بعد از فرود زياد معطل مي شيد. -مهم نيست منتظر مي مونم. -پس تا فرانكفورت. -بله تا فرانكفورت به اميد ديدار...راستي يه ليوان آب...لطفا. -مي گم خانم كاشفي براتون بياره. -نه شما بياريد. مردك گنده مثل يه بچه سرتق مي مونه و فكر مي كنه بايد هرچي اون مي خواد بشه،حيف كه به خاطر خواهرم مجبورم وگرنه مي دونم چطور حالتو بگيرم. *** -كجا مي ري؟ -تو برو استراحت كن. -من دارم مي رم استراحت كنم،تو بگو داري كجا مي ري؟ -قرار دارم،حالا مي ذاري برم. -نه بابا،با خارجي ها مي پري. -خجالت بكش،خودت هم مي دوني من قرار نبود تو اين پرواز باشم پس چطور مي تونم با يه خارجي قرار بذارم. -خودت مي گي قرار دارم،از تو هيچ چيز بعيد نيست. -چقدر تو به من اعتماد داري. -تو داري مي گي قرار دارم و جواب درست و درمون هم نمي دي،پس من حق دارم هرطور كه دوس دارم قضاوت كنم. -با اين مزاحم تو پرواز قرار دارم. -حالا كي هست كه نيومده حرفش اينقدر خريدار داره و تو پاي ميز مذاكره نشونده،هرچي باشه از فواد خيلي زرنگ تره. -چي چي براي خودت مي بري و مي دوزي و تنم مي كني،يه مشكل خانوادگي داريم و سر اون موضوع مي خواد با من حرف بزنه. -برو خوش بگذره. داخل كافي شاپ شدم،اونجا نسبت به اون ساعت از روز خلوت تر بود.حامي براي نشستن جاي دنج و خوش نمايي را انتخاب كرده بود،روي صندلي روبرويش نشستم و كيفم رو كنار پام روي زمين گذاشتم.نمي دونم چرا از نگاهش اينقدر كلافه بودم،كمي در جايم جا به جا شدم و گفتم: -بفرماييد،من در خدمتم. -چي ميل داريد؟ -امرتون رو بفماييد. -چي ميل داريد؟ چشمانش مثل هميشه مصمم بود و تا حرفش را به كرسي نمي نشاند كوتاه نمي اومد. -قهوه اسپرسو. به گارسون سفارش دو تا قهوه اسپرسو با كيك داد. -آقاي معيني،من وقت زيادي ندارم. -عرض مي كنم خدمتتون،تحمل داشته باشيد. حالا كه تمايلي نداره من هم عجله اي ندارم،از مشتاق بودن من لذت مي بره براي همين بي تفاوت شدم و با ناخن شروع به ترسيم خطوط فرضي ميز شيشه اي كردم،براي سرگرمي بد نبود.چشمم به قسمت سفيد ناخنم بود كه ياد اون اتفاق افتادم و نگاهي به حامي انداختم ببينم داره چيكار مي كنه،نگاه اونم به ناخنم بود،وقتي منو متوجه خودش ديد گفت: -من ناخن گير همراه ندارم،شما چطور؟ خون به سرم هجوم آورد. -ببين حامي خان اگر يكبار اجازه دادم چنان جسارتي كني يك شرايط استثنايي بود و كارم گير بود اما حالا به هيچ بني بشري اجازه اين كار رو نمي دم،من به بلند كردن ناخن علاقه دارم و تا اندازه اي كه محيط كاريم اجازه بده بلند مي كنم. حامي دستانش را بالا برد و گفت: -تسليم،هفت تيرت رو غلاف كن.معلومه هنوز سر اون اتفاق ساده عصباني هستي،هنوز يادم نرفته چقدر گريه كردي. -شما با اون كارتون به من توهين كردي. قهوه ها سرو شد،او اشره اي به فنجونم كرد و گفت: -ميل كنيد سرد مي شه. در حالي كه جرعه جرعه قهوه ام رو مي خوردم،حامي را در ذهنم ارزيابي مي كردم. -به چي فكر مي كنيد؟ -به شما. از جواب بدون فكري كه داده بودم ناراحت شدم و شروع به رفع و رجوع جوابم كردم. -يعني به كار شما...هنوز هم نمي خوايد بگيد چيكار داريد. -چرا مي گم اما شما بگو چه احساسي داري كه داريم فاميل مي شيم. -احساسي ندارم. -از اينكه خواهرت... -مباحث را با هم قاطي نكنيد،ازدواج خواهرم ربطي به خويشاوندي شما نداره. -متوجه نمي شم. -از اينكه خواهرم همراه زندگيشو انتخاب كرده و اين انتخاب باب ميلش بوده خوشحالم اما از اينكه به واسطه ازدواجش من با افرادي خويشاوند مي شم،احساس خاصي رو در من برنمي انگيزه. -ايدولوژي جالبيه. -متشكرم. -پس شما هنوز نسبت به ما حس عداوت و دشمني داريد. -كي گفته بود،ذهني من نسبت به خانواده شما تغيير كرده... -مشكلي پيش اومده طنين خانم؟ اين ديگه اينجا چيكار مي كنه!مرجان مگه اينكه دستم بهت نرسه كه ذاتا جنست خرابه،اين ناجنس هم منو با اسم كوچيك صدا مي زنه كه به حامي بفهمونه ما چقدر با هم نزديك و صميمي هستيم.وقتي نگاهم به حامي به حامي افتاد فهميدم حالت دفاعي به خودم گرفتم،دستهايم رو بالا بردم و گفتم: -نه جناب ارسيا...ببخشيد آقاي معيني،من يه لحظه كنترلم رو از دست دادم. -به هر حال من همين نزديكي هستم،در صورت نياز صدام بزنيد. -آقاي ارسيا ايشون يكي از اقوام هستن،معرفي مي كنم آقاي حامي معيني(ره به حامي كردم)ايشون كاپيتان فواد ارسيا،خلبان همين پروازي كه اومديم هستن. حامي در حالي كه نشسته بود به برانداز كردن ارسيا پرداخت،به او بسان موجودي مزاحم نگاه مي كرد.ارسيا معذب از نگاه طولاني توام با سكوت حامي گفت: -مثل اينكه من مزاحم بحث خانوادگيتون شدم،ببخشيد. -خواهش مي كنم. اما حامي همچنان او را نگاه مي كرد تا زودتر او را فراري دهد،من از غفلت او استفاده كردم و كيفم را برداشتم و گفتم: -من ديگه بايد برم،بابت قهوه متشكرم. -من هنوز حرفم تموم نشده. -شرمنده تا زمان پرواز برگشت چيزي نمونده و من سفر خسته كننده اي داشتم و بايد استراحت كنم،خدانگهدار. حتي اجازه ندادم واژه خدانگهدار در دهانش بچرخد و مثل برق و باد از جلو چشمش گريختم.داخل سالن پروازهاي خارجي مرجان رو ديدم،با لبخند بزرگي گفت: -خوش گذشت؟ -تو كشيك منو مي كشيدي. -چه رويايي،با هم دل و قلوه مي دادين. -تو ارسيا رو فرستادي سر وقتمون. -آره فرستادم طرف بياد دستش چه شاخ شمشادي پشتته،حسابي هل كرده بود نه؟ -آره اينقدر با دساچگي به فواد نگاه كرد كه فواد از ترسش جيم شد. -خوب براي تو كه بد نشد كلي افه گذاشتي. -مثل يه پشه مزاحم وزوز كنان اومد سراغمون،حامي هم با حشره كش تحقير دخلشو آورد. -حالا چي مي گفتين؟ -تو مي ميري اگر تو كارهاي من دخالت نكني. -چرا زد تو پر ارسيا؟چي بهش گفت رفت تو لك. -اي كاش به جاي ارسيا تو ميومدي جلو،حالتو مي گرفت. -حالا خواستگاري كرد يا پيشنهاد دوستي داد،تو هواپيما حدس زدم گلوش پيشت گير كرده پس الكي براي من رل آشنا و فاميل رو بازي نكن. -تو اون مغز منحرفت چي مي گذره،مي دوني اون كيه؟ -يك ساعته دارم همينو مي پرسم. -اين آقا،برادر همسر طناز. -طناز؟مگه طناز ازدواج كرده. -نه در مرجله خواستگاري و فكر كردنه. -دست مريزاد به اين خواهر زرنگ،حالا چه موضوع مهمي بوده كه اين برادر شوهر خوش تيپ رو به اينجا كشونده تا بياد با تو حرف بزنه. -اون تاجر و تو كار صادرات و واردات،ديدار ما هم اتفاقي بود و اگر پليس بازي تو و فضولي ارسيا مي ذاشت مي گفت. -اون كه ارسيا رو دك كرد و تو زود بلند شدي،مي شستي تا بگه. -مثل اينكه خسته ام. جلوي استراحتگاه مرجان،دستم را گرفت و گفت: -نريم تو،من نمي تونم حرف نزنم. -قربون روت برم،براي تو كه محدوديت زماني وجود نداره و همه جا حرف مي زني و هرچي دلت بخواد مي گي. -حالا اين پسره مجرده تا زن داره؟ -اي جاسوس دوجانبه. -من براي كي مي خوام جاسوسي كنم؟فقط براي كنجكاوي خودم سوال كردم. -كنجكاوي خودت و فواد،بعد هم تحريك فواد و بعد بعدش هم ديوونه كردن من. -تو چقدر بدبيني،حالا از اين پسره بگو. -چي بگم؟ -مجرده يا متاهل؟ -تازه اومدن خواستگاري،وقت نكردم از داماد آيندمون درباره شناسنامه خانوادش سوال كنم. -واه،مگه تو مراسم خواستگاري نيومده بود. -نه. -پس كجا همديگرو ديديد و آشنا شديد؟ چه گيري افتادم،اين دختره دست بردار نيست. -يه روز با برادرش كه قرار همسر طناز بشه تو يه رستوران همديگه رو ديديم،ديگه سوالي نيست من خوابم مياد. -يعني تو از طناز نپرسيدي؟ -من كه مثل تو مفتش نيستم. -بگو بي تفاوتم. -هرچي تو بگي،مي رم استراحت كنم. -برو. -تو كجا مي ري؟ -من...خوابم نمياد،مي رم يه چيزي بخورم. -يه چيزي بخوري يا گزارش بدي. -تو خيلي فكرت مسموم ها. -خوب مي دونم كه حرفاي من رو دلت سنگيني مي كنه و بايد بگي،نگي رودل مي كني. ***در حال پذيرايي از مسافران با شكلات بودم كه دستي روي شانه ام خورد و در پي اون صداي مرجان رو شنيدم. -طنين.-اينجا چيكار مي كني،علي پور ببينه يه چيزي مي گه ها. -اون اينجاست. -كي؟ -همون فاميلتون. -فاميلمون! -اه تو چقدر گيجي،همون برادر شوهر طناز رو مي گم.حامي؟! -نمي دونم اسمش چيه. -اگر منظورت اونه،اسمش حامي معيني -ولش كن اسمشو،اين يارو يا خيلي لرده يا مغزش پنج كار مي كنه. -چرا. -اين همه راه اومده و هزينه كرده كه تو فرانكفورت قهوه بخوره. -چه حرفا مي زني،خيلي ها ميان كارشون رو انجام مي دن و با پرواز برگشت برمي گردن. -ا ميان تو كافي شاپ يه صندلي اشغال مي كنن،قهوه مي خودن و سيگار مي كشن. -چرا چرند مي گي،شايد تو كافي شاپ قرار ملاقات داشته. -بعد از رفتن تو به استراحتگاه،تا دو ساعت قبل از پرواز تو كافي شاپ زاغ سياهشو چوب مي زدم. -چه بيكاري هستي تو. -حالا نگفتي،اين پسر مشكل رواني نداره. حواسم به كار حامي بود،با گيجي گفتم:نه نمي دونم.-از من گفتن قبل از ازدواج طناز يه تحقيقي كن،مي گن بيماريهاي رواني جنبه ارثيش زياده. -چي مي گي تو. -مي گم نكنه خانوادگي ديوونه باشن. -نمي خواد تشخيص پزشكي بدي،برو قسمت خودت الان علي پور سر مي رسه. مرجان سه رديف از من دور شده بود كه صدايش زدم.-چيه؟ -باز هم تو قسمت توئه؟ -نه،موقع خوش آمد گويي ديدمش. -باشه اگر باز خواست منو ببينه،يه بهانه اي راست و ديست كن. -اگه به من گفت باشه Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;} آتش دل فصل شانزدهم در حال بستن بند كفشم بودم كه طناز در كنارم ايستاد و گفت: -كجا داري ميري؟ -كي از حموم اومدي؟ -الان،تو كجا داري ميري؟ -معلوم نيست با اين تيپ و لباس كجا دارم مي ريم. -قرار امروز مامان احسان زنگ بزنه و اجازه بگيره براي خواستگار،مثلا تو بزرگتر من هستي. -چه جالب،خانم مي خوان از كلفتشون وقت بگيرن. -لوس نشو،حالا همه مي دونن چرا اون ديوونه باز رو درآوردي...خواهر عزيز،اگر عجله نمي كردي من كه به عنوان عروس اون خانواده مي رفتم تو اون خونه،دنبال اون ميراث هم مي گشتم. -حتما وقتي نااميد مي شدي مي گفتي حامي خان كتابهاي حطي كجاست،نه. -منو مسخره مي كني؟نمي خواي بگي كجا مي ري،تو كه چهار روز استراحت داشتي. -يكي از همكارهام براش مشكلي پيش اومده،جايگزين مي رم. -مامان احسان زنگ زد كي جوابشو بده. -خودت،خوشبختانه اون يه متر زبون براي خام كردن خانم معيني فر و غالب كردن خودت براي گل پسرش كفايت مي كنه،كمكي مي خواي چيكار. -طنين دست از مسخره بازي بردار...من مي دونم تو...تو مي خواي هرطور شده اين ازدواج سر نگيره. -يعني تو منو اينجوري شناختي! طناز لبهايش را جمع كرد و دانه هاي اشك از چشمش سرازير شد. -من...منظوري نداشتم،منو ببخش. -تو خواهر مني و من جز خوشبختي تو به هيچي فكر نمي كنم،حالا هم تو رودرواسي با همكارم موندم. -پس ميايي؟ -اگر هواپيما سقوط نكنه. -طنين! -ا چرا مي زني...پس فردا تهرانم و اگر عروس خانم عجول مراسم رو براي پنجشنبه شب بذارن،من هم حضور دارم. -طنين بدون حضور تو هيچ مراسمي انجام نمي شه. -راستي طنگ بزن به اون نگار آتيشپاره بياد يه تغييراتي تو خونه بده،مادر احسان زن خيلي خوش سليقه و به دكوراسيون خونه هم حساسه.تنهايي اين كارها رو نكني،يا زنگ بزن عفت خانم يا به خانم رجب لو بگو بياد به كمكتون. -چشم،امر ديگه اي نيست. -ببين اگر لباس مناسب نداري برو بخر. -چرا دارم. -ببر بده خشكشويي. -ديروز بردم دادم. -از مامان غافل نشي،فكري براي لباسش كردي. -اون كت و دامني كه روز مادر خريدم رو بردم دادم خشكشويي. -من ديگه بايد برم،سفارش نكنم خودت كه حواست هست. -آره بابا،تو كه از من هول تري چرا از حالا دست و پاتو گم كردي. -آخه دارم خواهرم رو عروس مي كم و از دست غرغرهاش راحت مي شم. -مي ري يا بيرونت كنم. -رفتم،چرا حمله مي كني.*** براي پيوستن به crew(اعضاي كادر پرواز)به briefing(مكاني كه اعضاي پرواز براي چك كردن اطلاعات پرواز جمع مي شوند)رفتم،هنوز جلسه شروع نشده بود و مرجان با ديدن من كنار خودش برام جايي باز كرد. -نمي دونستم تو هم تو اين پروازي. -تا سه چهار ساعت پيش خودمم نمي دونستم،جايگزين اومدم. -جايگزين كي؟ -ستاري تماس گرفت و خواست جاش بيام،گويا خانمش داره فارغ مي شه. -ستاري،شماره تو رو از كجا داشت؟ -وقتي شماره تلفنم رو به تو مي دادم با خودم حدس مي زدم مي شه مثل شماره صد و هجده و همه ملت ازش خبر دارن. -من؟!بخدا اگر من داده باشم.-حالا از هركس گرفته. -تو اون شش هفت ماه بي معرفتي تو بهم ثابت شده بود اما تا اين حدش رو فكر نمي كردم،پرو مثل طلبكارها اومده و كنارم نسشته بدون اينكه حالم رو بپرسه بازجويي مي كنه. -ببخشيد...مرجان گلم خوبي،همسرت حالش خوبه و سردماغ،ما رو زنده به مقصد مي رسونه. -شوهر من،خلبان اين پرواز نيست. -خدا رو شكر،حالا كي هست؟مرجان با ابرو به در ورودي اشاره كرد و گفت:كاپيتان فواد ارسيا. با ديدن ارسيا،پاك اوقاتم تلخ شد. -چيه؟چرا اوقاتت تلخ شد. به جاي جواب دادن به مرجان،جواب احوالپرسي كاپيتان رو دادم.زمان باگيري هواپيما براي كنترل نظم داخلي هوپيما سوار شديم و زمان مسافرگيري كنار سرمهماندار براي عرض خير مقدم به مسافران كنار در هواپيما ايستادم.از ديدن او در ميان مسافران به چشمانم شك كردم اما با چند بار باز و بسته كردن چشمم فهميدم دچار توهم نشدم،خودش بود با آن نگاه دقيق و صورتي مصمم.با ديدن او بقدري خودم رو باختم كه فراموش كردم براي خيرمقدم بايد لبخند بزنم،اشاره همكارم من را بخود آورد و به او خوشامد گفتم و براي راهنمايي بليطش رو گرفتم.خوشبختانه بايد به قسمت ويژه مي رفت و در قسمت كاري من نبود،نمي دونم با اون حالم با بقيه مسافران چگونه برخورد كردم. بعد از پذيرايي مسافران با شكلات و بررسي كمدبندهاي ايمني و حركت هواپيما،روي صندلي مخصوص نشستم،تازه وقت كردم به او و حضورش در اين پرواز فكر كنم.با اين كه در ماي بيش از هشتاد ساعت پرواز داشتم اما هميشه زمان اوج گرفتن هواپيما احساس خاصي بهم دست مي داد،يه حس لذت بخش اما اين اولين بار بود كه آن حس به سراغم نيامد. *** داشتم ظروف و زباله هاي غذا را جمع مي كردم كه مرجان به سراغم اومد،گفتم: -تو اينجا چيكار مي كني؟ -طنين يكي از مسافرهاي قسمت من مي خواد تو رو ببينه. -مشكلي پيش اومده خانم كاشفي.با اومدن سرمهماندار،خودمان رو جمع كرديم و كمي شق و رق ايستاديم.مرجان در جواب نگاه پرسش گرش گفت: -آقاي علي پور،يكي از مسافراي قسمت ويژه مي خوان خانم نيازي رو ببينن. -نمي دونستم خانم نيازي شخصيت مهمي هيتن. -آقاي علي پور،از آشنايان هستن. آقاي علي پور نگاه شماتت باري به ما دو نفر انداخت و براي بازرسي دستشويي ها رفت تا مسافري سيگار نكشد. -چرا ايستادي علي پور رو نگاه مي كني،برو زود برگرد. -اينها رو جمع كنم مي رم. -تو برو،من جمع مي كنم. -كجا نشسته؟ -A5.چه راحت روي صندلي لم داده بود و داشت مطالعه مي كرد و همين اعتماد به نفس زيادش برام عذاب آور بود. -بفرماييد،آقاي معيني امرتون. -سلام خانم. -سلام...منتظرم بفرماييد. -قبلا از نحوه برخورد مهماندارهاي هواپيما خيلي تعريف مي كردن. -من كارم رو خوب بلدم و گوشم با شماست. وقتي سكوتش طولاني شد با اينكه تا اون لحظه از نگاه كردن به او پرهيز مي كردم نگاهش كردم،وقتي نگاهمان تلاقي كرد گفت:قبلا خو و طبع آرومي داشتي. -آقاي معيني،من براي اين فراخوان شما توبيخ شدم پس امرتون رو سريع بفرماييد. -حرفهاي من طولانيه. -پس اينجا جاش نيست،اينجا محيط كارمه. -تو كافي شاپ فرودگاه فرانكفورت مي تونيم همديگه رو ببينيم...اگر نمي تونيد،همين جا بايد وقتتون رو بگيرم. كلامش بوي تهديد مي داد،از قدرت اون توي خانواده اش خبر داشتم و بخطر طناز بايد كوتاه ميومدم،با يك نفس عميق كنترل خودم رو بدس گرفتم. -باشه تا شما بارتون رو تحويل بگيريد،من هم كارم رو انجام مي دم و ميام كافي شاپ. -من هستم و يه كيف دستي،باري ندارم. -اما من كار دارم،بعد از فرود زياد معطل مي شيد. -مهم نيست منتظر مي مونم. -پس تا فرانكفورت. -بله تا فرانكفورت به اميد ديدار...راستي يه ليوان آب...لطفا. مي گم خانم كاشفي براتون بياره. -نه شما بياريد. مردك گنده مثل يه بچه سرتق مي مونه و فكر مي كنه بايد هرچي اون مي خواد بشه،حيف كه به خاطر خواهرم مجبورم وگرنه مي دونم چطور حالتو بگيرم. *** -كجا مي ري؟ -تو برو استراحت كن. -من دارم مي رم استراحت كنم،تو بگو داري كجا مي ري؟ -قرار دارم،حالا مي ذاري برم. -نه بابا،با خارجي ها مي پري. -خجالت بكش،خودت هم مي دوني من قرار نبود تو اين پرواز باشم پس چطور مي تونم با يه خارجي قرار بذارم. -خودت مي گي قرار دارم،از تو هيچ چيز بعيد نيست. -چقدر تو به من اعتماد داري. -تو داري مي گي قرار دارم و جواب درست و درمون هم نمي دي،پس من حق دارم هرطور كه دوس دارم قضاوت كنم. -با اين مزاحم تو پرواز قرار دارم. -حالا كي هست كه نيومده حرفش اينقدر خريدار داره و تو پاي ميز مذاكره نشونده،هرچي باشه از فواد خيلي زرنگ تره. -چي چي براي خودت مي بري و مي دوزي و تنم مي كني،يه مشكل خانوادگي داريم و سر اون موضوع مي خواد با من حرف بزنه. -برو خوش بگذره. داخل كافي شاپ شدم،اونجا نسبت به اون ساعت از روز خلوت تر بود.حامي براي نشستن جاي دنج و خوش نمايي را انتخاب كرده بود،روي صندلي روبرويش نشستم و كيفم رو كنار پام روي زمين گذاشتم.نمي دونم چرا از نگاهش اينقدر كلافه بودم،كمي در جايم جا به جا شدم و گفتم: -بفرماييد،من در خدمتم. -چي ميل داريد؟ -امرتون رو بفماييد. -چي ميل داريد؟ چشمانش مثل هميشه مصمم بود و تا حرفش را به كرسي نمي نشاند كوتاه نمي اومد. -قهوه اسپرسو. به گارسون سفارش دو تا قهوه اسپرسو با كيك داد. -آقاي معيني،من وقت زيادي ندارم. -عرض مي كنم خدمتتون،تحمل داشته باشيد. حالا كه تمايلي نداره من هم عجله اي ندارم،از مشتاق بودن من لذت مي بره براي همين بي تفاوت شدم و با ناخن شروع به ترسيم خطوط فرضي ميز شيشه اي كردم،براي سرگرمي بد نبود.چشمم به قسمت سفيد ناخنم بود كه ياد اون اتفاق افتادم و نگاهي به حامي انداختم ببينم داره چيكار مي كنه،نگاه اونم به ناخنم بود،وقتي منو متوجه خودش ديد گفت: -من ناخن گير همراه ندارم،شما چطور؟ خون به سرم هجوم آورد.-ببين حامي خان اگر يكبار اجازه دادم چنان جسارتي كني يك شرايط استثنايي بود و كارم گير بود اما حالا به هيچ بني بشري اجازه اين كار رو نمي دم،من به بلند كردن ناخن علاقه دارم و تا اندازه اي كه محيط كاريم اجازه بده بلند مي كنم. حامي دستانش را بالا برد و گفت: -تسليم،هفت تيرت رو غلاف كن.معلومه هنوز سر اون اتفاق ساده عصباني هستي،هنوز يادم نرفته چقدر گريه كردي. -شما با اون كارتون به من توهين كردي. قهوه ها سرو شد،او اشره اي به فنجونم كرد و گفت: -ميل كنيد سرد مي شه. در حالي كه جرعه جرعه قهوه ام رو مي خوردم،حامي را در ذهنم ارزيابي مي كردم. -به چي فكر مي كنيد؟ -به شما.از جواب بدون فكري كه داده بودم ناراحت شدم و شروع به رفع و رجوع جوابم كردم. -يعني به كار شما...هنوز هم نمي خوايد بگيد چيكار داريد. -چرا مي گم اما شما بگو چه احساسي داري كه داريم فاميل مي شيم. -احساسي ندارم. -از اينكه خواهرت... -مباحث را با هم قاطي نكنيد،ازدواج خواهرم ربطي به خويشاوندي شما نداره. -متوجه نمي شم. -از اينكه خواهرم همراه زندگيشو انتخاب كرده و اين انتخاب باب ميلش بوده خوشحالم اما از اينكه به واسطه ازدواجش من با افرادي خويشاوند مي شم،احساس خاصي رو در من برنمي انگيزه. -ايدولوژي جالبيه. -متشكرم. -پس شما هنوز نسبت به ما حس عداوت و دشمني داريد. -كي گفته بود،ذهني من نسبت به خانواده شما تغيير كرده... -مشكلي پيش اومده طنين خانم؟ اين ديگه اينجا چيكار مي كنه!مرجان مگه اينكه دستم بهت نرسه كه ذاتا جنست خرابه،اين ناجنس هم منو با اسم كوچيك صدا مي زنه كه به حامي بفهمونه ما چقدر با هم نزديك و صميمي هستيم.وقتي نگاهم به حامي به حامي افتاد فهميدم حالت دفاعي به خودم گرفتم،دستهايم رو بالا بردم و گفتم: -نه جناب ارسيا...ببخشيد آقاي معيني،من يه لحظه كنترلم رو از دست دادم. -به هر حال من همين نزديكي هستم،در صورت نياز صدام بزنيد. -آقاي ارسيا ايشون يكي از اقوام هستن،معرفي مي كنم آقاي حامي معيني(ره به حامي كردم)ايشون كاپيتان فواد ارسيا،خلبان همين پروازي كه اومديم هستن. حامي در حالي كه نشسته بود به برانداز كردن ارسيا پرداخت،به او بسان موجودي مزاحم نگاه مي كرد.ارسيا معذب از نگاه طولاني توام با سكوت حامي گفت: -مثل اينكه من مزاحم بحث خانوادگيتون شدم،ببخشيد.-خواهش مي كنم. اما حامي همچنان او را نگاه مي كرد تا زودتر او را فراري دهد،من از غفلت او استفاده كردم و كيفم را برداشتم و گفتم:-من ديگه بايد برم،بابت قهوه متشكرم. -من هنوز حرفم تموم نشده. -شرمنده تا زمان پرواز برگشت چيزي نمونده و من سفر خسته كننده اي داشتم و بايد استراحت كنم،خدانگهدار. حتي اجازه ندادم واژه خدانگهدار در دهانش بچرخد و مثل برق و باد از جلو چشمش گريختم.داخل سالن پروازهاي خارجي مرجان رو ديدم،با لبخند بزرگي گفت: -خوش گذشت؟ -تو كشيك منو مي كشيدي. -چه رويايي،با هم دل و قلوه مي دادين. -تو ارسيا رو فرستادي سر وقتمون. -آره فرستادم طرف بياد دستش چه شاخ شمشادي پشتته،حسابي هل كرده بود نه؟ -آره اينقدر با دساچگي به فواد نگاه كرد كه فواد از ترسش جيم شد.-خوب براي تو كه بد نشد كلي افه گذاشتي. -مثل يه پشه مزاحم وزوز كنان اومد سراغمون،حامي هم با حشره كش تحقير دخلشو آورد. -حالا چي مي گفتين؟ -تو مي ميري اگر تو كارهاي من دخالت نكني. -چرا زد تو پر ارسيا؟چي بهش گفت رفت تو لك -اي كاش به جاي ارسيا تو ميومدي جلو،حالتو مي گرفت.-حالا خواستگاري كرد يا پيشنهاد دوستي داد،تو هواپيما حدس زدم گلوش پيشت گير كرده پس الكي براي من رل آشنا و فاميل رو بازي نكن. -تو اون مغز منحرفت چي مي گذره،مي دوني اون كيه؟ -يك ساعته دارم همينو مي پرسم. -اين آقا،برادر همسر طناز. -طناز؟مگه طناز ازدواج كرده. -نه در مرجله خواستگاري و فكر كردنه. -دست مريزاد به اين خواهر زرنگ،حالا چه موضوع مهمي بوده كه اين برادر شوهر خوش تيپ رو به اينجا كشونده تا بياد با تو حرف بزنه. -اون تاجر و تو كار صادرات و واردات،ديدار ما هم اتفاقي بود و اگر پليس بازي تو و فضولي ارسيا مي ذاشت مي گفت. -اون كه ارسيا رو دك كرد و تو زود بلند شدي،مي شستي تا بگه. -مثل اينكه خسته ام. جلوي استراحتگاه مرجان،دستم را گرفت و گفت: -نريم تو،من نمي تونم حرف نزنم. -قربون روت برم،براي تو كه محدوديت زماني وجود نداره و همه جا حرف مي زني و هرچي دلت بخواد مي گي. -حالا اين پسره مجرده تا زن داره؟ -اي جاسوس دوجانبه. -من براي كي مي خوام جاسوسي كنم؟فقط براي كنجكاوي خودم سوال كردم. -كنجكاوي خودت و فواد،بعد هم تحريك فواد و بعد بعدش هم ديوونه كردن من. -تو چقدر بدبيني،حالا از اين پسره بگو. -چي بگم؟ -مجرده يا متاهل؟ -تازه اومدن خواستگاري،وقت نكردم از داماد آيندمون درباره شناسنامه خانوادش سوال كنم. -واه،مگه تو مراسم خواستگاري نيومده بود. -نه. -پس كجا همديگرو ديديد و آشنا شديد؟ چه گيري افتادم،اين دختره دست بردار نيست. -يه روز با برادرش كه قرار همسر طناز بشه تو يه رستوران همديگه رو ديديم،ديگه سوالي نيست من خوابم مياد. -يعني تو از طناز نپرسيدي؟ -من كه مثل تو مفتش نيستم. -بگو بي تفاوتم. -هرچي تو بگي،مي رم استراحت كنم. -برو. -تو كجا مي ري؟ -من...خوابم نمياد،مي رم يه چيزي بخورم. -يه چيزي بخوري يا گزارش بدي. -تو خيلي فكرت مسموم ها. -خوب مي دونم كه حرفاي من رو دلت سنگيني مي كنه و بايد بگي،نگي رودل مي كني. *** در حال پذيرايي از مسافران با شكلات بودم كه دستي روي شانه ام خورد و در پي اون صداي مرجان رو شنيدم. -طنين. -اينجا چيكار مي كني،علي پور ببينه يه چيزي مي گه ها. -اون اينجاست. -كي؟ -همون فاميلتون. -فاميلمون! -اه تو چقدر گيجي،همون برادر شوهر طناز رو مي گم. -حامي؟! -نمي دونم اسمش چيه. -اگر منظورت اونه،اسمش حامي معيني. -ولش كن اسمشو،اين يارو يا خيلي لرده يا مغزش پنج كار مي كنه. -چرا. -اين همه راه اومده و هزينه كرده كه تو فرانكفورت قهوه بخوره. -چه حرفا مي زني،خيلي ها ميان كارشون رو انجام مي دن و با پرواز برگشت برمي گردن. -ا ميان تو كافي شاپ يه صندلي اشغال مي كنن،قهوه مي خودن و سيگار مي كشن. -چرا چرند مي گي،شايد تو كافي شاپ قرار ملاقات داشته. -بعد از رفتن تو به استراحتگاه،تا دو ساعت قبل از پرواز تو كافي شاپ زاغ سياهشو چوب مي زدم. -چه بيكاري هستي تو. -حالا نگفتي،اين پسر مشكل رواني نداره. حواسم به كار حامي بود،با گيجي گفتم:نه نمي دونم. -از من گفتن قبل از ازدواج طناز يه تحقيقي كن،مي گن بيماريهاي رواني جنبه ارثيش زياده. چي مي گي تو. -مي گم نكنه خانوادگي ديوونه باشن. -نمي خواد تشخيص پزشكي بدي،برو قسمت خودت الان علي پور سر مي رسه. مرجان سه رديف از من دور شده بود كه صدايش زدم. -چيه؟ -باز هم تو قسمت توئه؟ -نه،موقع خوش آمد گويي ديدمش. -باشه اگر باز خواست منو ببينه،يه بهانه اي راست و ديست كن. -اگه به من گفت باشه همراه مرجان از سالن فرودگاه خارج شديم،هوا هنوز روشن نشده بود.مرجان سلانه سلانه ميامد اما من عجله داشتم تا سر و كله فواد پيدا نشده و از ما نخواسته ما را برساند خودم را به سرويس برسانم اما مرجان برخلاف من اميد به اومدن فواد داشت،بيچاره مرجان فكر مي كنه هرچه فواد رو بيشتر ببينم و پاي حرفاش بشينم معجزه ميشه و ريشه عشقش در دلم جوانه مي كنه. -مرجان چقدر لخ مي زني،زود باش. -اه مگه آتيش مي بري آرومتر چقدر تند ميري،نترس جانم تا ما نرسيم سرويس حركت نمي كنه. -گناه داره بنده خدا،همه سوار شدن و منتظر ماست. -طنين اونجا رو. -چيه باز شهاب سنگ ديدي؟ -نه همون فاميل مشكوكت. -نگاش نكن،خودت رو بزن به نديدن. -نمي شه چون اون منو ديد من هم ديدمش،بهم لبخند زد و من مودبانه پاسخ لبخندش رو دادم بعدش...به تو اشاره مي كنه،مثل اينكه كارت داره. -فكر كنم تو مشتاق تر از اوني كه بدوني با من چيكار داره،از اين در عجبم كه ديشب چطور از زير زبونش نكشيدي. -رفتم سراغش،خواب بود. -چيكار كردي؟ -هيچي قسمت كاريم رو عوض كردم اما اون پاش به صندليش رسيد خوابش برد. -بخدا تو شاهكار خلقتي! -ببين سوار ماشينش شد،اه چه ماشيني داري بچه مايه داره نه،داره چراغ مي ده چه كليديه. -خوش بحال مامانش،با طناز و دو تا پسراش يه جا سوئيچي كم داره. -بخدا اين رفتار تو دور از ادب براي خودت مي گم؛چرا با آبروي طناز بازي مي كني. -تو نگران آبروي طنازي يا سوالهاي بي جواب مونده خودت. -مسائل خانوادگي شما به من چه ربطي داره اما اين پسره بدجوري سيريش شده و داره خودشو مي كشه. -تو نگران كشته شدن اون نباش. -واااااااااااااي.... مرجان دستم را گرفت و مرا عقب كشيد كه صداي جيغ ترمز را شنيدم،حامي جلوي پايمان توقف كرده بود و بقدري به ما نزديك بود كه آج لاستيكش را با نوك كفشم حس كردم.در حالي كه با ابهت پشت رل نشسته بود شيشه را پايين كشيد و با لبخند مشمئز كننده اي گفت: -بيدار شديد؟ مرجان-شما مشكل بينايي داريد،ما بيدار و هوشيار داشتيم راه مي رفتيم فكر كنم شما خواب هشتيد. حامي-منظورم خانم نيازي بودن نه شما. طنين-چه موضوعي باعث شده كه من از ديروز تا بحال چندين بار مفتخر به ملاقات شما شدم. حامي-شما كه اجازه نداديد عرض كنم،اگر باز خستگي رو بهانه نمي كنيد سوارشيد تا رسوندن شما به منزل خدمتتون عرض كنم. مردد بودم و اگر به نحوي حامي را قال مي گذاشتم و جيم مي شدم اختمال داشت حامي مراسم خواستگاري را منحل كند،نگاهي به مرجان انداختم كه نگاهش بين من و حامي در تناوب مي چرخيد.حامي در جلو را باز كرد و گفت:بفرماييد. اما حتي يك تعارف خشك و خالي به مرجان هم نكرد.خدا مي دونه الان تو دل مرجان چه خبره،حاضر نصف عمرشو بده اما با ما همراه بشه و سر از اين راز سر به مهر من در بياره.اون بقدري از ديدن حامي و ماجراهاي جديد و كشف اين روابط هيجان زده بود كه فواد را از ياد برد. چشم به فلق خوش رنگ دوخته و به موسيقي سنتي با صداي حسام الدين سراج كه در فضا جريان داشت گوش مي كردم. -آسمون خيلي خوشرنگ شده،منم رنگ آسمون رو در اين وقت صبح دوست دارم. ياد اتاق سرمه اي رنگش افتادم كه باعث نقش بستن لبخند كمرنگي روي لبهايم شد. -روزه سكوت گرفتيد؟ -نه داشتم فكر مي كردم من هم روزگاري سپيده دم رو دوست داشتم اما... -چرا حرفت رو قطع كردي. نگاهش كردم،سرد و خشن. -حرف بدي زدم... -آسمون همين رنگي بود كه...پدرم رو حلق آويز پيدا كردم،از اون روز به بعد در اين وقت دلم مي گيره. چرا اين حرف رو به اون زدم و اينقدر راحت از حس درونيم گفتم،اون كه درك نمي كنه. حامي بعد از سكوت كوتاهي گفت: -دركت مي كنم،مرگ پدر خيلي سخته مخصوصا كه آدم خودش شاهدش باشه.من هم هفت ساله بودم كه پدرم فوت كرد...روي همين دستها...تو بغلم مرد. بانو اين را قبلا گفته بود اما يادم رفته بود،از تصور اينكه يه پسر بچه هفت ساله سر غرق به خون پدرش رو در آغوش گرفته،پشتم تير كشيد. -هوا حسابي سرد شده و يه زمستون واقعيه،شما كه يخ نكردين. با سر پاسخ منفي دادم اما حامي برخلاف حرف من،درجه بخاري را زياد كرد شايد از يادآوري لحظه مرگ پدرش سرمايي بر وجودش حاكم شده بود.باز هم سكوت،كلافه از اين حضور نا بهنگامش و اصرار براي گوش كردن به حرفاش،زدم به سيم آخر و گفتم: -من از اين حركات شما سردرنمي يارم،از اين سر دنيا مي كوبيد ميايد او طرف دنيا تا منو دعوت كنيد به قهوه يا مثل يه راننده ناشي جلو پام ترمز مي زنيد و قصد جونم رو مي كنيد و با اصرار مي خوايد با من حرف بزنيد اون وقت از آب و هوا و رنگ آسمون مي گيد. -واقعيت رو بخوايد حرف زياده اما نمي دونم از كجا شروع كنم...مي خواستم وقتي كه رسمي منزلتون اومديم صحبت كنم اما با ديدن ناگهاني شما تو پروازم به فرانفورت كلي با خودم كلنجار رفتم البته گريز تو براي هم صحبت نشدن با من،منو مصمم كرد قبل از امشب با تو صحبت كنم. -حالا كه منو گير انداختين و من هم سرا پا گوشم. -نظرت نسبت به خانواده خانواده ما چيه،البته بايد فرزاد و اسفنديار رو فاكتور بگيريم. -به نظر من خانواده يعني تمام افراد،براي همين نمي تونم اينا رو فاكتور بگيرم. -اما اينها مردن. -در گذشته بودن و روي زندگي من اثر داشتن،حالا شايد بشه فرزاد را بشه فاكتور گرفت اما اسفنديار رو نمي تونم. -چرا؟ -چون نون اونو خوردين و سر سفره اون نشستيد. -اسفنديار سر سفره ما نون خورده. -من كاري به موضوعات خانوادگي شما ندارم. -كم مياري جاخالي مي دي. -مي شه بريد سر اصل مطلب. -اصل مطلب،احساس شما نسبت به خانواده ما. -آقاي معيني احصاصات من ربطي به ازدواج طناز نداره،خيالتون راحت برادر شما در خانواده ما فقط به عنوان داماد نه پسر معيني فر.من هم سعي مي كنم خصومتم رو بروز ندم،حالا اگر از جانب برادرتون آسوده خاطر شديد نگه داريد پياده مي شم. -نگه نمي دارم،صحبت هاي من تموم نشده و شما هم به منزل نرسيديد. -نگه داريد آقا،شما نگران نريسدن من نباشيد. -اگر نايستم. -نگه دار. -چرا فرياد مي زني،بفرما ايستادم. از شدت درد ولوم صدام بالا رفته بود.دستگيره در را كشيدم اما در باز نشد،حامي قفل كودك را زده بود. -اين لعنتي رو باز كن. -تا زماني كه من حرفم رو نزنم باز نمي شه. -من بدون اينكه حرف گوش كنم بازش مي كنم. حامي شانه اي بالا انداخت و با خونسردي گفت:خود داني. دوباره در امتحان كردم باز نشد،مشتي به آن كوبيدم. -تا زماني كه شما زور آزمايي مي كنيد من بخوابم،ديشب پرواز خسته كننده اي داشتم. -بخوابي اينجا...اين درو باز كن من برم،خواستي تا قامت همين جا كمبود خوابت رو جبران كن. -برام فرقي نمي كنه كجا بخوابم،نگران من نباش. -نگران،مي خوام... خجالت كشيدم بقيه حرفم را بزنم و گفتم: -در رو باز كن،من گوشي براي شنيدن حرفاتون ندارم.
نظرات شما عزیزان: